یک روز شلوغ
سلام گل مامان عزیزدلم اومدم تا واست از 5شنبه بگم یعنی دیروز صبح ساعت10بیدارت کردم با صدای تی وی که پاشی و صبحونه بخوری .بابایی میخاست بیاد دنبالمون من میخاستم برم آرایشگاه صبحونه نخوردی منم آماده کردم دادم به بابایی که برین خونه مامانبزرگ اونجا بخورین. کارم که تموم شد هرچی به بابایی میزنگیدم که بیاد دنبالم جواب نمیداد تااینکه خودش زنگ زد دارم میام وقتی بابایی اومد پسرم همراه بابایی نبود پرسیدم که بابایی گفت :واااااااااااااااااااااااای چه اتفاقی واسه گلم افتاده. وقتی رسیدین خونه مامانبزرگ بابایی پیاده میشه که بیاد از این طرف آقارو پیاده کنه وقبلش هم زنگ خونه روبزنه که پسری سرما نخوره که واااااااااااای پسری در ماشین رو ...
نویسنده :
مامانی
1:54